کودکیام در گلستان، شمال همیشهسبز ایران، گذشت؛ جایی که خانهی خانوادگیمان با حیاطی بزرگ و درختان پربار نارنج، پر از زندگی و خاطره بود.
بهار که میآمد و تابستان پا میگذاشت، پنجرهها همیشه باز میماندند. شبها با نسیم خنک و بوی نارنج میخوابیدیم و صبحها با صدای رادیو بیدار میشدیم.
پدرم همیشه سحرخیز بود. صبح زود، پیش از طلوع آفتاب، از خواب بلند میشد، رادیو را روشن میکرد و صدایش را بالا میبرد تا موسیقی مورد علاقهاش در سراسر حیاط پخش شود. ما هم ناخواسته از خواب بیدار میشدیم؛ البته... گاهی هم نه!
اگر میدید هنوز در رختخواب و خواب غرقیم، لب حیاط میرفت، از زیر درخت نارنج چند نارنج کوچک برمیداشت و آرام به سمت تراس میآمد. بعد یکییکی نارنجها را بهسمت پنجرهی اتاق بچهها پرتاب میکرد؛ با هدفگیری دقیق و البته پر از شوخطبعی!
نارنجها که به لبهی پنجره یا چارچوب در میخوردند، با ترسی شیرین و خندهای کودکانه از خواب میپریدیم. آن روزها، صبحها طعم بازی و بوی نارنج میداد.
یاد آن روزها همیشه با من است... شیرین، زنده و عطرآگین.
68 , مهرداد -